سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ رضا مقصدی

• با «لنگرود» چشمش
وقتی که در برابرش ماندم
انبوه خاطرات پرپروزین
از دوردست ساحل چمخاله، جان گرفت
دریا
پاروزنان کنار دلم بنشست
آواز آن پرنده پرپرواز
باز آمد و پیاله به دستم داد
ناگاه
ابری سیاه جامه برآمد
این سینه کبود مرا در میان گرفت
در چشمهای او
اندوه یک درخت تناور بود
اندوه یک درخت که می خواست
زیبا شود
شکوفه کند
سایه آورد
هیهات
رگبار مرگ آمد و او را نشان گرفت

لبخنده اش
از جنس روز بود
آغوش می گشود و دلی می برد
در «لنگرود» چشمش اما غمی سیاه
سینه سوز بود
• مسافت سرد
عبور می کنم از کاج
از طبیعت برف.
عبور می کنم از سردی ستاره و سار
کسی کنار صنوبر
به خاک می افتد
کسی به رنگ زمستان
بهار سازش را
به دودمان هراسان برگ
می بخشد
من و مسافت یخ
من و دقایق تاریک یک کبوتر و آه.
http://www.iran-newspaper.com/1380/800719/html/art.htm#s55011


رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:19 عصر

شعر در تبعید: به بهانه رضا مقصدی

این یاداشت را به بهانه رضا مقصدی و حواشی بر شعر و شاعری اش نوشتم. و در واقع سعی دارم تفکیکی بین ادبیاتِ در تبعید و ادبیات مهاجرت قائل شوم
×××
رضا مقصدی
نفس نازک نیلوفر و خطابه ی سبز 1376
کسی میان علفها دوفصل منتظر است 1378
×××
فرق است بین ادبیات تبعید و ادبیات مهاجرت. بعضی ها با باد رفتندعین جمال زاده و هدایت. بعضی ها با طوفان درست مثل سیاوش کسرایی و رضا مقصدی. همین کسرایی ها و مقصدی ها بودند که درد را و خرابی توفان را از سویدای جان چشیدن. زیرا که به اجبار کوچ کردند.
به قول براهنی: ((شاعر هایی هستند که از شعر خود شعر ترند)) و رضا از آن دسته است. در دهه ی شصت به دلیل فعالیت های سیاسی از ایران خاج شد. و چه کسی می داند که اینجا شعرهایش از زیر دست چند سلاخ گذشته تا دو کتاب چاپ کند.
زبان مقصدی پر است از استعاره و رمز و راز. زبان و تعابیر او هر چند گاهی کلاسیک به نظر می رسد اما در مقام بیان مسائل کاملا به روز و منحصر به فردی ست. همه عناصر و ویژگی ها نشانگر دغدغه ها و کشمکش های یک زندگی اجتماعی ناب است ( و طبعا با تجربه شخصی شاعر). اینگونه است که شعر رضا مقصدی در زمره ادبیات متعهد و اجتماعی شناخته می شود.
از دایره کلمات، ترکیبات و نمادهای مقصدی کاملا می توان"شاعر در تبعید" را یافت. فقط کافی ست شاخ و برگ را کنار بزنیم و رمز گشایی کنیم.
او بر خلاف کسرایی گویشی غیر صریح را بر می گزیند... راوی ست که ساختار و شیوه ی بیان منظورش کاخ هزار تویی ست.
کسرایی یک نسل قبل از مقصدی بود وتوانست از دوره ی اوج گیری شعرو فرهنگ بهره مند شود( بااین حال مقصودم ازکسرایی دوره ی پس از خارج شدن اجباریش از ایران در دهه شصت می باشد، از این زمان به بعد او را هم در حوزه ادبیاتِ در تبعید می دانم).
اما نسل مقصدی این فرصت را نیافت. آن دوره که باید شناخته می شد مجبور به کوچ شد. هنر از رونق افتاد و دیگر در بازار رانت و روابط و پیگیری و سانسور جایی برای غایبین نبود. منتقدین هم تلاشی برای شناسایی این حوزه ی شعر نکردند.

امروز اما معتقدم باید پیگیری جدی برای باز شناسایی حوزه ی ادبیاتِ در تبعید شود. از این منظر ادبیاتِ در تبعید را جدا از ادبیات مهاجرت می دانم. چون پیش زمینه ها و شرایط شکل گیری متفاوتی را از سر گذرانده. از طرفی جای خالی و پنهان این گونه ی ادبی _که کاملا هم وجود خارجی دارد_ را به شدت احساس می کنم.
برای این نوع بررسی من از رضا مقصدی آغاز کردم!
سوگنامه

دو شاخه
از دو درخت
کنار صحبت تاریک یک تبر
پژمرد.
×××
قسمتی از شعر ((ناهید)) :

رویای باستانی سبزینه
تغییر نام توست.

اینجا
آب و عاطفه
همدست مهربان زمینند.
رستن
گلی به سینه نمناکت.
با زورق شکسته اعصار
همپای رنج غربت ((باشو))...
×××

رضا مقصدی _از کتاب: کسی میان علفها دو فصل منتظر است _
 



رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:18 عصر

 

بوی ِ خیّام، بوی ِ مشروطیّت:

 اندوهْ نامه ی ِ یک شاعر ِ ایرانی ی شهربند ِ غُربت

دکتر جلیل دوستخواه

کدام ایرانی ی به غُربت رانده ای است که در هنگام شنیدن یا خواندن این ترانه - سرود ِ شکوهمند ِ مقصدی، با چشمانی تر، در ژرفای جان و ریشه های رگان ِ خویش، احساس لرزش و هیجان نکند؟
این جایم و ریشه‌های ِ جانم آن جاست/
شادابی ی ِ باغ ِ ارغوانم آن جاست/
دیریست در این قفس، نفس می‌شکنم/
گر خاک شود تنم، روانم آن جاست.

از رضا مقصدی، شاعر ِ ایرانی ی ِ شهربند ِ آلمان، پیش از این در همین تارنما سخن گفته و دستاورد ِ ارجمند ِ او در شعرِ تغزّلی ی ِ روزگارمان را ستوده ام. شعر او با ریشه های گسترده اش در زمین ِ ادب ِ گرانمایه ی فارسی از یک سو و آزمون های شاعر، به ویژه در برخورد با تجربه ی تلخ ِ دوری از زادْبوم و آزَردگی اش از نیش ِ جانْ گزای "کژدم ِ غُربت"، از سوی ِ دیگر، چنان ساختار و درونمایه و زبان و بیانی یافته، که بی هیچ گزافه گویی می توان گفت در نوع ِ خود بی همتاست و با سروده های برخی از نقشْ آفرینان شعر کهن فارسی پهلو می زند؛ بی آن که رونوشتی از هیچ یک از آنها باشد. سروده های او چنان نشان ویژه ای از سراینده در بافتار خود دارد که نیازی به آوردن نام او بر بالای آنها نیست.
بی گمان، "آن که -- به گفته ی نیما -- غربال به دست دارد"، از "عقب ِ کاروان" ِ راهْ پویان ِ روزگار ِ ما فرازخواهدآمد و کارنامه ی اکنونیان را برخواهدرسید و هرکس را در جایگاه ِ سزاوارش خواهدنشاند. من شک ندارم که در آن بازشناخت، شعر ِ رضامقصدی جای والایی خواهدداشت.
مقصدی در غربتْ سرودهایش به سخنان تکراری و مبتذل و آه و ناله های عوام پسند دل خوش نمی دارد و آزمونهای خویش را که در جان ِ زُلال ِ شاعرانه اش با آنها درگیر بوده، در خیالْ نقشْ هایی بکر و بدیع و با زبانی به صفای آب چشمه ساران میهن و سرسبزی ی جنگل های زادگاهش گیلان به خواننده ی نوخواه و نوجو پیشکش می کند و دفتر ِ ادب ِ مهاجرت ِ ایرانیان را گوهرْآذین می گرداند.
کدام ایرانی ی به غُربت رانده ای است که در هنگام شنیدن یا خواندن این ترانه - سرود ِ شکوهمند ِ مقصدی، با چشمانی تر، در ژرفای جان و ریشه های رگان ِ خویش، احساس لرزش و هیجان نکند؟

این جایم و ریشه‌های ِ جانم آن جاست/
شادابی ی ِ باغ ِ ارغوانم آن جاست/
دیریست در این قفس، نفس می‌شکنم/
گر خاک شود تنم، روانم آن جاست.
درباره ی یکایک سروده های این شاعر ارجمند ِ معاصر، باید به گستردگی و با دقّت ِ ادبْ شناختی ی ِ ویژه سخن گفت تا بخشی از ارجِ کار ِ کارستان ِ او شناخته شود. چنین کاری، مجالی فراخ تر می خواهد و اکنون -- ناگزیر -- از آن درمی گذرم.
امّا شاعر ِ شیواسخن ِ ما با جان ِ شیفته و پر تب و تاب خود، به تازگی به نگارش خاطره ای از میهن پرداخته که نثر و زبان و بیانش به راستی هیچ دست ِ کمی از شعر ِ ناب ِ او ندارد و خواننده را بی درنگ به همان گستره ی شکوهمند و همیشه بهار رهنمون می شود.
این نوشته ی مقصدی، دیگر خاطره ی شخصی ی او به شمار نمی آید و هر خواننده ای -- هرچند با آزمونها و خاطره هایی دیگرگونه در زندگی ی خود -- آن را همچون خاطره ای از آن ِ خویش می انگارد. بدین گونه، می توان این خاطره را خاطره ی ِ همگانی ی ایرانیان این روزگار نام داد که بوی خیّام، بوی ِ آزادی ی آرمانی و نایافته ی ایرانیان در عصر مشروطیّت و همه ی بوهای دلپذیر و مست کننده ی آزادگی و فرهنگ و ادب و هنر ایرانی در آن موج می زند.
متن ِ این نوشتار ِ رضا مقصدی را که دیروز در نشریّه ی الکترونیک اخبار ِ روز نشریافته است:
پنج‌شنبه ۲ آذر ۱٣٨۵ - ۲٣ نوامبر ۲۰۰۶
در پی می آورم تا خوانندگان گرامی ی این تارنما نیز همچون من، مشام جان را از بوی دلاویز آن عطرآگین کنند.
 

"آقا جان" بوی مشروطیت می داد
رضا مقصدی
به اسفند یار کریمی
مدّت ها است برنمی گردم. واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد. واهمه ای که تا نهانْ جای جانم راه می گشاید و آئینه های زُلال را در من، در درون خاموش مانده ام، می شکند. امّا گهگاه که به پشت سرم نگاه می کنم، صدای فرو افتادن درختان تناوری را می شنوم که یا به زخم تبر زمانه و یا به ضربه بی رحم زمان، به خاطرات خاموش خاک پیوستند. بارها گفته ام: هستی، باغیست و ما میزبانان زلال آن. بارها گفته ام: بیائیم در این باغ نفسِ نازک نیلوفر باشیم. هنوز نیز براین باورم، اما مگر، مرگ می گذارد؟ همین که از نردبان شوق بالا می روم، تا در این باغ نفسی تازه کنم "جرس فریاد می دارد که بربندید محملها". سخت است، شنیدن چنین صدائی آن هم در غربتی غریب، سنگین و سخت است، بارها به خود گفتم، می خواهم به گذشته نگاه نکنم. می خواهم آنرا به کناری بگذارم، اما دیدم "زمین نمی خواهد / و آفتاب نیز نمی خواهد". یعنی هرچه صدای پایمان دراین خاک، کهنه تر میشود، گذشته - با همه نیک و بدش - دامنگیر ماست، به ویژه وقتی که از ۵٠ در گذشته باشی. "سوی مغرب، چو رو کند خورشید سایه ها را درازتر بینی" این سایه ها گذشته ی ما هستند. پا به پای ما گام برمی دارند، اصلا همزاد ما هستند. در منزلگاه این گذشته هاست که خاطرات شاد و غمگین مان خانه کرده اند، خاطراتی که هم ما را می سازند و هم ما را به ویرانی می کشانند. چاره ای نیست. باید گهگاه سر برگردانیم و قامت موزون و ناموزونشان را به تماشا بنشینیم. اکنون و اینجا که سر برمی گردانم سال ۵٦ است. چند ماهی به هوای سُربی مانده است. خیابان تجریش، پیش روی من است "تاکسی" درست سر خیابان "تاج" می ایستد. سربالائی کوتاهی را طی می کنم، به چپ می پیچم. زنگ در آخرین خانه را می فشارم. در که باز می شود، شانه های پهن و چهره آفتاب زده، روبروی من است، سلامم را با لبخندی کوتاه پاسخ می دهد. صدائی گرفته دارد. می گویم: اسفند هست؟ با اشاره ی دست، مرابه طبقه دوم خانه هدایت می کند و خود، سرگرم گل های حیاط می شود. آقاجان را همواره از دریچه ی نگاه اسفند دیده بودم که محجوبانه از او می گفت. این نخستین بار است که او را می بینم. خانه، از عاطفه ی زنانه، خالی ست. مادر، مدّتی است که هماغوش خاک است. اما پسری از تبار آب، نان به سفره ی پدر می گذارد و سخت مواظب است تا چیزی از قلم نیفتد. نمی دانم خیّام را چقدر می شناسد، اما دقیقا رفتاری خیّامگونه دارد. استکان اول و دوم را در فاصله ی کوتاهی بالا می رود. همین که صورتش گل می اندازد ترانه ای از دوره ی مشروطیت را آهسته زمزمه می کند:
"همه شب من اختر شمرم،
کی گردد صبح؟
مه ِ من چه دانی تو غم تنهائی را؟
..............................
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
!" چو ندیده خوشتر زدلم ماوائی را

سوزی در صدایش موج می زند و اندکی چشمانش نم برمی دارد. نمی دانم چه زخمی در کجای دلش دهان باز کرده است که به حرف می آید. از ری و روم و بغداد می گوید، و من در چشمانش تهران قدیم را می بینم، با خاطرات خاک گرفته و چراغ های کم نور و درشکه هائی که با سرعتی سنّتی خیابان های آب پاشی شده تهران را طی می کنند. در دیدارهای بعدی، تقریبا حال برهمین منوال است. در یکی از این دیدارها پیله می کند و می خواهد بداند قاسم چه کاره است. قاسم بزرگ شده دروازه دولاب تهران است تیز و هوشیار، آنچنان که پشه را در هوا نعل می کند. چون گرفت و گیر سیاسی دارد، نمی خواهد بگوید بیکار است. خود را مهندس ساختمان معرفی می کند. شوربختانه، آقاجان، معمار باشی ی مشهوری است. گفتگوی آنها درباره ساختمان و ساختمان سازی اوج می گیرد و هرجا که عزیز ما قاسم گیر می افتد، خنده های ویژه اش به کمکش می آید. در این میان، شرم و حیای ذاتی اسفند و دلواپسی من از رو شدن این دروغ مصلحت آمیز تماشائی است. سرانجام آقاجان به فراست در می یابد، آنچه را که نمی بایست در می یافت، بی آنکه کلمه ای به زبان آورد، در چشمانش می توان خواند: "برو این دام بر مرغ دگر نه" در خانه، کسی جز من نیست. هروقت به اینجا می آیم جایم در کتابخانه کنار شوفاژ است. برف تجریش زودتر، به زمین می نشیند. پنجره ی کتابخانه، از برف، قابی خیال انگیز گرفته است. خلوت خوبی با "هوای تازه" ی شاملو دارم. هوائی به زلالی ی بامداد. ناگاه کلیدی در در می چرخد. آقاجان است. آرام اسفند را صدا می زند. اما مرا در آستانه ی در کتابخانه می بیند. میز را به شیوه اسفند می چینم. بطری عرق را خود ش می آورد. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم/ خود را بدان لحظه ی مست عالی سپردم"! در چنین حال وهوائی، علاقه عجیبی به خاطره گوئی دارد. من هم گوش پرهوشی برای شنیدن آن. در این میان، ترانه های مشهور مشروطیّت دست از سرش برنمی دارند. صدای گرفته اش اندوه آن ترانه ها را سنگین تر می کند و جان ِ جوان ِ مجروحم را بستری مناسب می داند:
" دیدم صنمی، سرو قدی، روی، چو ماهی"
الهی تو گواهی،
افکنده به رخسار چو مه، زلف سیاهی
الهی تو گواهی"
بیست سال است، برف تجریش و گرمای مطبوع شوفاژ کنار کتابخانه و خواننده آن ترانه ها را گم کرده ام. بیست سال است شادی های شورانگیز ِ جمع ِ دوستانه در این خانه، رنگی به دیواره خیالم می زنند و مرا تا دور، تا لحظه های پرشور می برند. بیست سال است واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد؛ چرا که قامت های بلند برخی از دوستان این خانه، به خاک وخون نشستند و تنها از آنها خاطراتی تیرباران شده برجای مانده است. با این همه، باکی نیست. برای شنیدن عطر این خاطره ها بر می گردم و به گذشته ها سفر می کنم و در میان راه دیدار می کنم قاسم را و مهربانی را، حمید را و شهامت را، منصور را و صداقت را و در این میان، آقاجان را که بوی خیّام و مشروطیّت می داد.

قاسم سید باقری و حمیدمنتظری در زندانهای جمهوری اسلامی به قتل رسیدند و منصور خوش خبری سالها پیش در فرانسه خود را به زیر قطار انداخت و از میان ما رفت.

منبع:وبلاگ کانون پژوهشهای ایران شناختی 

http://www.farhanggoftego.com/

Dr.Jalil.Doostkhah.Booye.Khayam.Booye.Mashrotiyat.htm

============================================

   پیام دکتر جلیل دوستخواه به شب بهرام بیضایی :

 ریشه های جانم آنجاست
 پنجم دی ماه، سالگرد فرخنده زادروز هنرمند شایسته میهنمان استاد بهرام بیضایی است. دوست من علی دهباشی، سردبیر کوشا و پویای ماهنامه <بخارا> دست به کاری سزاوار زده و در پی برگزاری شب های ویژه بزرگداشت شماری از بزرگان اندیشه و فرهنگ ایران و جهان، شامگاه پنجم دی ماه را برای شاباش زادروز بهرام بیضایی و ارج گزاری به او برای چندین دهه خدمت ارزنده و سازنده او به فرهنگ و هنر معاصرمان، نامزد کرده است.    
    من که شوربختانه کامیابی حضور در این همایش پرشور را ندارم، ناگزیر از همین راه دور، دست بهرام گرامی را می فشارم و رویش را با مهر می بوسم و برای او تندرستی و شادکامی و توفیق هرچه بیشتر در ورزیدن خویشکاری بزرگ هنری اش را آرزو می کنم. 
    با آفرینی به دهباشی که این برنامه را تدارک دیده است، از او خواهش می کنم که صندلی مرا در جمع یاران خالی بگذارد.   
    بگذار سخن زیبای دوستم رضا مقصدی، شاعر توانای شهربند غربت غرب را زبان حال خود گردانم:
     
    این جایم و ریشه های جانم آن جاست
     
    شادابی باغ ارغوانم آن جاست     
    
    دیری ست در این قفس نفس می شکنم    
    
    گر خاک شود تنم، روانم آن جاست!
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1307096




رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:17 عصر



دریچه هایی که رو به شکفتن دنباله دار باز میشود و جان بی قرار ما را در خنده آینده خواهد نواخت.
هر چند دیریست که از بهار میگذرد اما این بار «بگذار بهار از تو آغاز شود».
از چه چیزی با تو سخن گویم؟ از خاطرات خوب و بد گذشته که مرا از سالیان دور به تو پیوند میدهد؟ از لحظه های جانکاه؟ از ریخته شدن آب کوزه هامان؟ از آه؟ از عشق شورانگیزی که در جانم شعله میکشد و غم غریب غربت را برایم تحمل پذیر کرده است؟ از چه؟ به راستی از چه چیزی باید با تو سخن گفت؟
مدتهاست میخواهم چیزی برایت خط کنم، مدتهاست. اما چه میشود کرد، همواره آرزوها جلوتر از ما گام برمیدارند. اکنون هم آن حال و هوای مناسب را در خود نمیبینم تا آن چنان که دلم میخواهد با تو به گفت وگو بنشینم. با این همه بگذار سخنی کوتاه با تو داشته باشم. کوتاه مثل آه.

شبی که پیشت آمده بودم اندوه «رفتن» در من بود. اندوه کنده شدن از یار و دیار. نمیدانی چه آتشی آن شب در دلم شعله میکشید که نه تنها مرا بل آرزوهایم را میسوزاند. آن شب با تو بودم و نبودم. در تو خیره میشدم بی آن که لذت دیدار را به تمامی دریافته باشم. اضطراب. اضطرابی شوم در جانم بود و مرا از همه شادمانی آن دیدار جدا میکرد. اما با این همه، وقتی که از میان دو اضطراب دردآلود، کمر راست میکردم حسی غریب، در من نهیب میزد که: هان! لحظه را دریاب!
پس از آن، خود را به تمامی، به آن لحظه ناب میسپردم تا ره توشه ای کمیاب برای این جداماندگی جانکاه فراهم آورده باشم. آن شب، صمیمانه تر به قیافه و رفتارت و حتی به اشیاء اتاقت خیره میشدم تا مبادا بعدها وقتی که به تو برمیگردم چیزی از خاطرم افتاده باشد.
نه تنها زبانت بل همه زوایای صورتت همه اشیاء اتاقت با من سخن میگفت. دستت «هنوز» دسته قوری را میفشارد و لختی بعد، چایی مطبوع با لهجه ای گرم و خوش رنگ در استکانی کمرباریک برایم میریزد. نگاه مهربانِ «فاطمه» و «عبدالرسول» از میان قاب عکسی که در پشت سر ماست به صمیمیت سرشار این دیدار خیره مانده است. در خطوط پیشانیت سرنوشت کدام نسل رقم خورده است؟ نسل من، نسل تو، یا نسلهایی که در راهند؟ نمیدانم. اما این را میدانم: خط ــ نبشته ی پیشانیت چون روزگار ما تلخ است.

لبخند کمرنگت چه راز سربسته ای را باز میکند؟ آیا نیشخندی است بر زشتی های زمانه؟ یا نوشخند آینده ی تابناکی را باز میتاباند؟ آبی چشمت از سفر زلال کدامین آب آمده است؟
آری، هنوز صدایت با آهنگی بم در گوشم، طنینی دلنشین دارد و یک جای دلم را میلرزاند.
آن شب میگفتی اگر صد نفر «کلیدر» را خوب بخوانند من پاداشم را دریافت داشته ام. امروز، به درستی میتوان گفت: هزاران نفر نه تنها آن را خوب خوانده بلکه به خوبی با آن زیسته اند.
امروز«کلیدر» تو از تنگنای اتاق محقرت پا به حیاطی به گستره جان، گذاشته است. از جابلقا تا جابلسا، از شرق تا غرب، خانه به خانه، دست به دست، دل به دل میگردد و ورق میخورد. برای شاملوی عزیز، «رشک انگیز». در خاطر مکدر اخوان، یاد «تولستوی» را زنده میدارد. سلمان رشدی را کنجکاو ساخته و عضو موثر کانون نویسندگان شوروی را که متخصص ادبیات خاورمیانه است وا میدارد تا پای صحبتم بنشیند و درباره تو و آفریده هایت یادداشت ها بردارد. مهمتر این که عاشقان بی شماری ــ همان هایی که کتاب به آنها پیشکش شده است ــ رمز و رازهای پنهان جان خویش را در سوز و سازهای «کلیدر» می یابند و هر که با آن به گونه ای دمساز است. تا جایی که شاید خود را یگانه تر از تو با پاره ای از شخصیت هایت بشناسد. آن قدر یگانه که باور کردنش دشوار است.

عشق، آری عشق میتواند اندیشه و ارزش های انسانی ما را بارورتر سازد. با مردم زیستن. اندوه و شادی های شان را به جان خریدن. ستایشگر آرمان والای انسان بودن. زندگی را با معیارهای انسانی آن باور داشتن. و این همه را در خلاقیتی هنرمندانه به کار بستن. جانی شیفته از شور و شیدایی و عاطفه ای پهناور از عشق میخواهد. آفریدگار رمان ماندگار «کلیدر» با چنان جان شعله باری به چنین کار پرباری دست یازیده است.
سخن گفتن از «کلیدر» زبان و ظرفیتی دیگر میخواهد. ظرفیتی که بتواند تمامی بالندگی عاطفه های ناب را با همه بی تابی هایش به نمایش بگذارد. زبانی که بتواند زیبایی های گسترش یابنده زندگی را آن چنان تصویر کند و انتظار سزاوار جان های شکفته را آن گونه برآورد که در این زمینه، هر چه از تنگدستی و کاستی ست آشکار و عیان، از میان برخیزد.
با خودم میگویم: کیست، راستی را کیست؟ این خجسته دلخسته خراسانی که سوز آواز دلنوازش به آسانی، در دل آرزومندان مینشیند و سرمستی بهار جان مشتاقان را شرابی ناب از رازهای حافظ شیراز و شیدایی های دنباله دار مولانای بلخ، فرا پیش مینهد. و در این میان، دردمندی سرنوشت غمسرشت نسلی؟ نه، نسل هایی را از کوچه باغ های نیشابور تا دورهای دور آواز میدهد. شادا سرود جانش «دیوار یا سیم خاردار» نمیداند از هر کجا و بر هر جا آزاد و رها میگذرد و چونان روشنان درخشان آسمان، در برابر شب و تاریکی های روشنایی ستیز آن میماند و امکان دیگر شدن روزگار را بشارت میدهد.
باری
«هرگز نمیرد آن پدری کو تو پرورید
وان مادری که چون تو پسر زاد، زنده باد»

روی و مویت را میبوسم،
با عاطفه سبز،
رضا مقصدی
کلن، آلمان ــ 29 نوامبر 1989




رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:14 عصر



انگار گویی آسمان امشب ترک خورده‌ست
انگار امشب‌، ستاره آتشِ آهیست
از رویشِ رنگین‌ترین آواز
مهتاب هم خالیست‌.

در روبروی آرزوی دیشبم‌، امشب
در روبروی رنگِ رؤیاهای دیروزین
در جستجوی آن درختانی که در پائیز روییدند
در جستجوی سایه‌ سارانی که با من مهربان بودند‌.

اما کجای سینه‌ی خورشید را باید بجویم من‌؟
وقتی که نور نام هایم نیست‌.

دیریست نیمی این دلِ غمناک
همواره تاریک است
روشن‌ترین مهتاب هم چندی فراز جانِ بی‌تابم
آبیِ شعرش را فرو می‌بارد و ناگاه
از بارشِ پیگیر می‌ماند‌.

زخمِ تبر بر هر درختِ تر
جانِ مرا‌، در ابتدا‌، آشفت و پرپر کرد
چندان که مهرِ سایه‌ ساران نیز
تاریک گشت و داستانی تیره‌تر سرکرد.

این‌ست اندوهِ دلم ابری‌ست بارانی
بر هر کجا در هر نفس‌، خاموش می‌بارد‌.
وقتی که زخمی در نهان‌جای دلت پیوسته بیدارست

با من بگو آیا
من با کدامین لحظه‌ی سرشار
شادابیِ چشم غزل افشانِ مستی را توانم زیست‌؟

با من پیامِ سبزِ باران بود
با آن درختانم هوایِ صبحِ فروردین
اما چه باید کرد با غمهایِ شهریور‌؟

باور کن ای خورشید‌! 
آن شب که سقفِ آسمان‌، آنجا ترک خورده‌ست
این‌جا دلم مرده‌ست‌.


این‌جا




رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:13 عصر

<      1   2   3      >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :21591
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
رضا مقصدی
رضا مقصدی به سال 1328 خورشیدی در شهر لنگرود دیده به جهان گشود . وی تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در لنگرود به پایان برد و از دانشگاه اصفهان لیسانس زبان و ادبیات دریافت کرد و هم اکنون ساکن آلمان است ، مقصدی در اوزان قدیمی و نو شعر سروده است ، مقصدی در اوزان قدیمی و نو شعر سروده است در سال های اخیر بیشتر اشعار فارسی او در مطبوعات کشور به چاپ رسیده است. اشعار گیلکی او به فعالیت آغازین این شاعر بر می گردد. سه مجموعه شعر به نام های «با آینه مدارا کن» - «کسی میان علف ها و در فصل منتظر است» و «نفس نازک نیلوفر» از وی منتشر شده ا ست و کتاب های «یک ، نه» - «به رنگ آتش » - «خطابه سبز» و «صدای ماه» را آماده چاپ دارد.
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<