سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ رضا مقصدی

 

بوی ِ خیّام، بوی ِ مشروطیّت:

 اندوهْ نامه ی ِ یک شاعر ِ ایرانی ی شهربند ِ غُربت

دکتر جلیل دوستخواه

کدام ایرانی ی به غُربت رانده ای است که در هنگام شنیدن یا خواندن این ترانه - سرود ِ شکوهمند ِ مقصدی، با چشمانی تر، در ژرفای جان و ریشه های رگان ِ خویش، احساس لرزش و هیجان نکند؟
این جایم و ریشه‌های ِ جانم آن جاست/
شادابی ی ِ باغ ِ ارغوانم آن جاست/
دیریست در این قفس، نفس می‌شکنم/
گر خاک شود تنم، روانم آن جاست.

از رضا مقصدی، شاعر ِ ایرانی ی ِ شهربند ِ آلمان، پیش از این در همین تارنما سخن گفته و دستاورد ِ ارجمند ِ او در شعرِ تغزّلی ی ِ روزگارمان را ستوده ام. شعر او با ریشه های گسترده اش در زمین ِ ادب ِ گرانمایه ی فارسی از یک سو و آزمون های شاعر، به ویژه در برخورد با تجربه ی تلخ ِ دوری از زادْبوم و آزَردگی اش از نیش ِ جانْ گزای "کژدم ِ غُربت"، از سوی ِ دیگر، چنان ساختار و درونمایه و زبان و بیانی یافته، که بی هیچ گزافه گویی می توان گفت در نوع ِ خود بی همتاست و با سروده های برخی از نقشْ آفرینان شعر کهن فارسی پهلو می زند؛ بی آن که رونوشتی از هیچ یک از آنها باشد. سروده های او چنان نشان ویژه ای از سراینده در بافتار خود دارد که نیازی به آوردن نام او بر بالای آنها نیست.
بی گمان، "آن که -- به گفته ی نیما -- غربال به دست دارد"، از "عقب ِ کاروان" ِ راهْ پویان ِ روزگار ِ ما فرازخواهدآمد و کارنامه ی اکنونیان را برخواهدرسید و هرکس را در جایگاه ِ سزاوارش خواهدنشاند. من شک ندارم که در آن بازشناخت، شعر ِ رضامقصدی جای والایی خواهدداشت.
مقصدی در غربتْ سرودهایش به سخنان تکراری و مبتذل و آه و ناله های عوام پسند دل خوش نمی دارد و آزمونهای خویش را که در جان ِ زُلال ِ شاعرانه اش با آنها درگیر بوده، در خیالْ نقشْ هایی بکر و بدیع و با زبانی به صفای آب چشمه ساران میهن و سرسبزی ی جنگل های زادگاهش گیلان به خواننده ی نوخواه و نوجو پیشکش می کند و دفتر ِ ادب ِ مهاجرت ِ ایرانیان را گوهرْآذین می گرداند.
کدام ایرانی ی به غُربت رانده ای است که در هنگام شنیدن یا خواندن این ترانه - سرود ِ شکوهمند ِ مقصدی، با چشمانی تر، در ژرفای جان و ریشه های رگان ِ خویش، احساس لرزش و هیجان نکند؟

این جایم و ریشه‌های ِ جانم آن جاست/
شادابی ی ِ باغ ِ ارغوانم آن جاست/
دیریست در این قفس، نفس می‌شکنم/
گر خاک شود تنم، روانم آن جاست.
درباره ی یکایک سروده های این شاعر ارجمند ِ معاصر، باید به گستردگی و با دقّت ِ ادبْ شناختی ی ِ ویژه سخن گفت تا بخشی از ارجِ کار ِ کارستان ِ او شناخته شود. چنین کاری، مجالی فراخ تر می خواهد و اکنون -- ناگزیر -- از آن درمی گذرم.
امّا شاعر ِ شیواسخن ِ ما با جان ِ شیفته و پر تب و تاب خود، به تازگی به نگارش خاطره ای از میهن پرداخته که نثر و زبان و بیانش به راستی هیچ دست ِ کمی از شعر ِ ناب ِ او ندارد و خواننده را بی درنگ به همان گستره ی شکوهمند و همیشه بهار رهنمون می شود.
این نوشته ی مقصدی، دیگر خاطره ی شخصی ی او به شمار نمی آید و هر خواننده ای -- هرچند با آزمونها و خاطره هایی دیگرگونه در زندگی ی خود -- آن را همچون خاطره ای از آن ِ خویش می انگارد. بدین گونه، می توان این خاطره را خاطره ی ِ همگانی ی ایرانیان این روزگار نام داد که بوی خیّام، بوی ِ آزادی ی آرمانی و نایافته ی ایرانیان در عصر مشروطیّت و همه ی بوهای دلپذیر و مست کننده ی آزادگی و فرهنگ و ادب و هنر ایرانی در آن موج می زند.
متن ِ این نوشتار ِ رضا مقصدی را که دیروز در نشریّه ی الکترونیک اخبار ِ روز نشریافته است:
پنج‌شنبه ۲ آذر ۱٣٨۵ - ۲٣ نوامبر ۲۰۰۶
در پی می آورم تا خوانندگان گرامی ی این تارنما نیز همچون من، مشام جان را از بوی دلاویز آن عطرآگین کنند.
 

"آقا جان" بوی مشروطیت می داد
رضا مقصدی
به اسفند یار کریمی
مدّت ها است برنمی گردم. واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد. واهمه ای که تا نهانْ جای جانم راه می گشاید و آئینه های زُلال را در من، در درون خاموش مانده ام، می شکند. امّا گهگاه که به پشت سرم نگاه می کنم، صدای فرو افتادن درختان تناوری را می شنوم که یا به زخم تبر زمانه و یا به ضربه بی رحم زمان، به خاطرات خاموش خاک پیوستند. بارها گفته ام: هستی، باغیست و ما میزبانان زلال آن. بارها گفته ام: بیائیم در این باغ نفسِ نازک نیلوفر باشیم. هنوز نیز براین باورم، اما مگر، مرگ می گذارد؟ همین که از نردبان شوق بالا می روم، تا در این باغ نفسی تازه کنم "جرس فریاد می دارد که بربندید محملها". سخت است، شنیدن چنین صدائی آن هم در غربتی غریب، سنگین و سخت است، بارها به خود گفتم، می خواهم به گذشته نگاه نکنم. می خواهم آنرا به کناری بگذارم، اما دیدم "زمین نمی خواهد / و آفتاب نیز نمی خواهد". یعنی هرچه صدای پایمان دراین خاک، کهنه تر میشود، گذشته - با همه نیک و بدش - دامنگیر ماست، به ویژه وقتی که از ۵٠ در گذشته باشی. "سوی مغرب، چو رو کند خورشید سایه ها را درازتر بینی" این سایه ها گذشته ی ما هستند. پا به پای ما گام برمی دارند، اصلا همزاد ما هستند. در منزلگاه این گذشته هاست که خاطرات شاد و غمگین مان خانه کرده اند، خاطراتی که هم ما را می سازند و هم ما را به ویرانی می کشانند. چاره ای نیست. باید گهگاه سر برگردانیم و قامت موزون و ناموزونشان را به تماشا بنشینیم. اکنون و اینجا که سر برمی گردانم سال ۵٦ است. چند ماهی به هوای سُربی مانده است. خیابان تجریش، پیش روی من است "تاکسی" درست سر خیابان "تاج" می ایستد. سربالائی کوتاهی را طی می کنم، به چپ می پیچم. زنگ در آخرین خانه را می فشارم. در که باز می شود، شانه های پهن و چهره آفتاب زده، روبروی من است، سلامم را با لبخندی کوتاه پاسخ می دهد. صدائی گرفته دارد. می گویم: اسفند هست؟ با اشاره ی دست، مرابه طبقه دوم خانه هدایت می کند و خود، سرگرم گل های حیاط می شود. آقاجان را همواره از دریچه ی نگاه اسفند دیده بودم که محجوبانه از او می گفت. این نخستین بار است که او را می بینم. خانه، از عاطفه ی زنانه، خالی ست. مادر، مدّتی است که هماغوش خاک است. اما پسری از تبار آب، نان به سفره ی پدر می گذارد و سخت مواظب است تا چیزی از قلم نیفتد. نمی دانم خیّام را چقدر می شناسد، اما دقیقا رفتاری خیّامگونه دارد. استکان اول و دوم را در فاصله ی کوتاهی بالا می رود. همین که صورتش گل می اندازد ترانه ای از دوره ی مشروطیت را آهسته زمزمه می کند:
"همه شب من اختر شمرم،
کی گردد صبح؟
مه ِ من چه دانی تو غم تنهائی را؟
..............................
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
!" چو ندیده خوشتر زدلم ماوائی را

سوزی در صدایش موج می زند و اندکی چشمانش نم برمی دارد. نمی دانم چه زخمی در کجای دلش دهان باز کرده است که به حرف می آید. از ری و روم و بغداد می گوید، و من در چشمانش تهران قدیم را می بینم، با خاطرات خاک گرفته و چراغ های کم نور و درشکه هائی که با سرعتی سنّتی خیابان های آب پاشی شده تهران را طی می کنند. در دیدارهای بعدی، تقریبا حال برهمین منوال است. در یکی از این دیدارها پیله می کند و می خواهد بداند قاسم چه کاره است. قاسم بزرگ شده دروازه دولاب تهران است تیز و هوشیار، آنچنان که پشه را در هوا نعل می کند. چون گرفت و گیر سیاسی دارد، نمی خواهد بگوید بیکار است. خود را مهندس ساختمان معرفی می کند. شوربختانه، آقاجان، معمار باشی ی مشهوری است. گفتگوی آنها درباره ساختمان و ساختمان سازی اوج می گیرد و هرجا که عزیز ما قاسم گیر می افتد، خنده های ویژه اش به کمکش می آید. در این میان، شرم و حیای ذاتی اسفند و دلواپسی من از رو شدن این دروغ مصلحت آمیز تماشائی است. سرانجام آقاجان به فراست در می یابد، آنچه را که نمی بایست در می یافت، بی آنکه کلمه ای به زبان آورد، در چشمانش می توان خواند: "برو این دام بر مرغ دگر نه" در خانه، کسی جز من نیست. هروقت به اینجا می آیم جایم در کتابخانه کنار شوفاژ است. برف تجریش زودتر، به زمین می نشیند. پنجره ی کتابخانه، از برف، قابی خیال انگیز گرفته است. خلوت خوبی با "هوای تازه" ی شاملو دارم. هوائی به زلالی ی بامداد. ناگاه کلیدی در در می چرخد. آقاجان است. آرام اسفند را صدا می زند. اما مرا در آستانه ی در کتابخانه می بیند. میز را به شیوه اسفند می چینم. بطری عرق را خود ش می آورد. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم/ خود را بدان لحظه ی مست عالی سپردم"! در چنین حال وهوائی، علاقه عجیبی به خاطره گوئی دارد. من هم گوش پرهوشی برای شنیدن آن. در این میان، ترانه های مشهور مشروطیّت دست از سرش برنمی دارند. صدای گرفته اش اندوه آن ترانه ها را سنگین تر می کند و جان ِ جوان ِ مجروحم را بستری مناسب می داند:
" دیدم صنمی، سرو قدی، روی، چو ماهی"
الهی تو گواهی،
افکنده به رخسار چو مه، زلف سیاهی
الهی تو گواهی"
بیست سال است، برف تجریش و گرمای مطبوع شوفاژ کنار کتابخانه و خواننده آن ترانه ها را گم کرده ام. بیست سال است شادی های شورانگیز ِ جمع ِ دوستانه در این خانه، رنگی به دیواره خیالم می زنند و مرا تا دور، تا لحظه های پرشور می برند. بیست سال است واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد؛ چرا که قامت های بلند برخی از دوستان این خانه، به خاک وخون نشستند و تنها از آنها خاطراتی تیرباران شده برجای مانده است. با این همه، باکی نیست. برای شنیدن عطر این خاطره ها بر می گردم و به گذشته ها سفر می کنم و در میان راه دیدار می کنم قاسم را و مهربانی را، حمید را و شهامت را، منصور را و صداقت را و در این میان، آقاجان را که بوی خیّام و مشروطیّت می داد.

قاسم سید باقری و حمیدمنتظری در زندانهای جمهوری اسلامی به قتل رسیدند و منصور خوش خبری سالها پیش در فرانسه خود را به زیر قطار انداخت و از میان ما رفت.

منبع:وبلاگ کانون پژوهشهای ایران شناختی 

http://www.farhanggoftego.com/

Dr.Jalil.Doostkhah.Booye.Khayam.Booye.Mashrotiyat.htm

============================================

   پیام دکتر جلیل دوستخواه به شب بهرام بیضایی :

 ریشه های جانم آنجاست
 پنجم دی ماه، سالگرد فرخنده زادروز هنرمند شایسته میهنمان استاد بهرام بیضایی است. دوست من علی دهباشی، سردبیر کوشا و پویای ماهنامه <بخارا> دست به کاری سزاوار زده و در پی برگزاری شب های ویژه بزرگداشت شماری از بزرگان اندیشه و فرهنگ ایران و جهان، شامگاه پنجم دی ماه را برای شاباش زادروز بهرام بیضایی و ارج گزاری به او برای چندین دهه خدمت ارزنده و سازنده او به فرهنگ و هنر معاصرمان، نامزد کرده است.    
    من که شوربختانه کامیابی حضور در این همایش پرشور را ندارم، ناگزیر از همین راه دور، دست بهرام گرامی را می فشارم و رویش را با مهر می بوسم و برای او تندرستی و شادکامی و توفیق هرچه بیشتر در ورزیدن خویشکاری بزرگ هنری اش را آرزو می کنم. 
    با آفرینی به دهباشی که این برنامه را تدارک دیده است، از او خواهش می کنم که صندلی مرا در جمع یاران خالی بگذارد.   
    بگذار سخن زیبای دوستم رضا مقصدی، شاعر توانای شهربند غربت غرب را زبان حال خود گردانم:
     
    این جایم و ریشه های جانم آن جاست
     
    شادابی باغ ارغوانم آن جاست     
    
    دیری ست در این قفس نفس می شکنم    
    
    گر خاک شود تنم، روانم آن جاست!
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1307096




رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:17 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :21590
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
رضا مقصدی
رضا مقصدی به سال 1328 خورشیدی در شهر لنگرود دیده به جهان گشود . وی تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در لنگرود به پایان برد و از دانشگاه اصفهان لیسانس زبان و ادبیات دریافت کرد و هم اکنون ساکن آلمان است ، مقصدی در اوزان قدیمی و نو شعر سروده است ، مقصدی در اوزان قدیمی و نو شعر سروده است در سال های اخیر بیشتر اشعار فارسی او در مطبوعات کشور به چاپ رسیده است. اشعار گیلکی او به فعالیت آغازین این شاعر بر می گردد. سه مجموعه شعر به نام های «با آینه مدارا کن» - «کسی میان علف ها و در فصل منتظر است» و «نفس نازک نیلوفر» از وی منتشر شده ا ست و کتاب های «یک ، نه» - «به رنگ آتش » - «خطابه سبز» و «صدای ماه» را آماده چاپ دارد.
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<