سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ رضا مقصدی



دریچه هایی که رو به شکفتن دنباله دار باز میشود و جان بی قرار ما را در خنده آینده خواهد نواخت.
هر چند دیریست که از بهار میگذرد اما این بار «بگذار بهار از تو آغاز شود».
از چه چیزی با تو سخن گویم؟ از خاطرات خوب و بد گذشته که مرا از سالیان دور به تو پیوند میدهد؟ از لحظه های جانکاه؟ از ریخته شدن آب کوزه هامان؟ از آه؟ از عشق شورانگیزی که در جانم شعله میکشد و غم غریب غربت را برایم تحمل پذیر کرده است؟ از چه؟ به راستی از چه چیزی باید با تو سخن گفت؟
مدتهاست میخواهم چیزی برایت خط کنم، مدتهاست. اما چه میشود کرد، همواره آرزوها جلوتر از ما گام برمیدارند. اکنون هم آن حال و هوای مناسب را در خود نمیبینم تا آن چنان که دلم میخواهد با تو به گفت وگو بنشینم. با این همه بگذار سخنی کوتاه با تو داشته باشم. کوتاه مثل آه.

شبی که پیشت آمده بودم اندوه «رفتن» در من بود. اندوه کنده شدن از یار و دیار. نمیدانی چه آتشی آن شب در دلم شعله میکشید که نه تنها مرا بل آرزوهایم را میسوزاند. آن شب با تو بودم و نبودم. در تو خیره میشدم بی آن که لذت دیدار را به تمامی دریافته باشم. اضطراب. اضطرابی شوم در جانم بود و مرا از همه شادمانی آن دیدار جدا میکرد. اما با این همه، وقتی که از میان دو اضطراب دردآلود، کمر راست میکردم حسی غریب، در من نهیب میزد که: هان! لحظه را دریاب!
پس از آن، خود را به تمامی، به آن لحظه ناب میسپردم تا ره توشه ای کمیاب برای این جداماندگی جانکاه فراهم آورده باشم. آن شب، صمیمانه تر به قیافه و رفتارت و حتی به اشیاء اتاقت خیره میشدم تا مبادا بعدها وقتی که به تو برمیگردم چیزی از خاطرم افتاده باشد.
نه تنها زبانت بل همه زوایای صورتت همه اشیاء اتاقت با من سخن میگفت. دستت «هنوز» دسته قوری را میفشارد و لختی بعد، چایی مطبوع با لهجه ای گرم و خوش رنگ در استکانی کمرباریک برایم میریزد. نگاه مهربانِ «فاطمه» و «عبدالرسول» از میان قاب عکسی که در پشت سر ماست به صمیمیت سرشار این دیدار خیره مانده است. در خطوط پیشانیت سرنوشت کدام نسل رقم خورده است؟ نسل من، نسل تو، یا نسلهایی که در راهند؟ نمیدانم. اما این را میدانم: خط ــ نبشته ی پیشانیت چون روزگار ما تلخ است.

لبخند کمرنگت چه راز سربسته ای را باز میکند؟ آیا نیشخندی است بر زشتی های زمانه؟ یا نوشخند آینده ی تابناکی را باز میتاباند؟ آبی چشمت از سفر زلال کدامین آب آمده است؟
آری، هنوز صدایت با آهنگی بم در گوشم، طنینی دلنشین دارد و یک جای دلم را میلرزاند.
آن شب میگفتی اگر صد نفر «کلیدر» را خوب بخوانند من پاداشم را دریافت داشته ام. امروز، به درستی میتوان گفت: هزاران نفر نه تنها آن را خوب خوانده بلکه به خوبی با آن زیسته اند.
امروز«کلیدر» تو از تنگنای اتاق محقرت پا به حیاطی به گستره جان، گذاشته است. از جابلقا تا جابلسا، از شرق تا غرب، خانه به خانه، دست به دست، دل به دل میگردد و ورق میخورد. برای شاملوی عزیز، «رشک انگیز». در خاطر مکدر اخوان، یاد «تولستوی» را زنده میدارد. سلمان رشدی را کنجکاو ساخته و عضو موثر کانون نویسندگان شوروی را که متخصص ادبیات خاورمیانه است وا میدارد تا پای صحبتم بنشیند و درباره تو و آفریده هایت یادداشت ها بردارد. مهمتر این که عاشقان بی شماری ــ همان هایی که کتاب به آنها پیشکش شده است ــ رمز و رازهای پنهان جان خویش را در سوز و سازهای «کلیدر» می یابند و هر که با آن به گونه ای دمساز است. تا جایی که شاید خود را یگانه تر از تو با پاره ای از شخصیت هایت بشناسد. آن قدر یگانه که باور کردنش دشوار است.

عشق، آری عشق میتواند اندیشه و ارزش های انسانی ما را بارورتر سازد. با مردم زیستن. اندوه و شادی های شان را به جان خریدن. ستایشگر آرمان والای انسان بودن. زندگی را با معیارهای انسانی آن باور داشتن. و این همه را در خلاقیتی هنرمندانه به کار بستن. جانی شیفته از شور و شیدایی و عاطفه ای پهناور از عشق میخواهد. آفریدگار رمان ماندگار «کلیدر» با چنان جان شعله باری به چنین کار پرباری دست یازیده است.
سخن گفتن از «کلیدر» زبان و ظرفیتی دیگر میخواهد. ظرفیتی که بتواند تمامی بالندگی عاطفه های ناب را با همه بی تابی هایش به نمایش بگذارد. زبانی که بتواند زیبایی های گسترش یابنده زندگی را آن چنان تصویر کند و انتظار سزاوار جان های شکفته را آن گونه برآورد که در این زمینه، هر چه از تنگدستی و کاستی ست آشکار و عیان، از میان برخیزد.
با خودم میگویم: کیست، راستی را کیست؟ این خجسته دلخسته خراسانی که سوز آواز دلنوازش به آسانی، در دل آرزومندان مینشیند و سرمستی بهار جان مشتاقان را شرابی ناب از رازهای حافظ شیراز و شیدایی های دنباله دار مولانای بلخ، فرا پیش مینهد. و در این میان، دردمندی سرنوشت غمسرشت نسلی؟ نه، نسل هایی را از کوچه باغ های نیشابور تا دورهای دور آواز میدهد. شادا سرود جانش «دیوار یا سیم خاردار» نمیداند از هر کجا و بر هر جا آزاد و رها میگذرد و چونان روشنان درخشان آسمان، در برابر شب و تاریکی های روشنایی ستیز آن میماند و امکان دیگر شدن روزگار را بشارت میدهد.
باری
«هرگز نمیرد آن پدری کو تو پرورید
وان مادری که چون تو پسر زاد، زنده باد»

روی و مویت را میبوسم،
با عاطفه سبز،
رضا مقصدی
کلن، آلمان ــ 29 نوامبر 1989




رضا مقصدی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 11:14 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :21592
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
رضا مقصدی
رضا مقصدی به سال 1328 خورشیدی در شهر لنگرود دیده به جهان گشود . وی تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در لنگرود به پایان برد و از دانشگاه اصفهان لیسانس زبان و ادبیات دریافت کرد و هم اکنون ساکن آلمان است ، مقصدی در اوزان قدیمی و نو شعر سروده است ، مقصدی در اوزان قدیمی و نو شعر سروده است در سال های اخیر بیشتر اشعار فارسی او در مطبوعات کشور به چاپ رسیده است. اشعار گیلکی او به فعالیت آغازین این شاعر بر می گردد. سه مجموعه شعر به نام های «با آینه مدارا کن» - «کسی میان علف ها و در فصل منتظر است» و «نفس نازک نیلوفر» از وی منتشر شده ا ست و کتاب های «یک ، نه» - «به رنگ آتش » - «خطابه سبز» و «صدای ماه» را آماده چاپ دارد.
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<